-
عشق و عادت...
دوشنبه 6 شهریورماه سال 1385 15:17
مگذار که عشق، به عادت دوست داشتن تبدیل شود! مگذار که حتی آب دادن گلهای باغچه، به آب دادن گل های باغچه بدل شود. عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتن دیگری نیست، پیوسته نو کردن، خواستنی است که خود پیوسته خواهان نو شدن است و دگرگون شدن. تازگی، ذات عشق است و طراوت، بافت عشق. چگونه می شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و...
-
غروب...
دوشنبه 23 مردادماه سال 1385 01:34
تماشایش کن و از دیدن آن لذت ببر، اما سعی نکن آن را نگه داری، غروب خورشید عکس نیست! غروب خورشید در حین تماشای تو ناپدید می شود، بزودی شب از راه می رسد، اما نگران نباش! شب ستاره دارد، ماه دارد، شهاب دارد، هیچ چیز را نمی توان در مشت گرفت و نگه داشت، تو از اینکه غروب را از دست داده ای گریانی و در حسرت غروب گذشته ای، غافل...
-
زرتشت:
پنجشنبه 19 مردادماه سال 1385 19:46
عاشق عاشقی باش و دوست داشتن را دوست بدار از تنفر متنفر باش و به مهربانی مهر بورز با آشتی آشتی کن و از جدایی جدا باش... همیشه به یاد داشته باش، تا به فراموشی بسپاری، آنچه اندوهگینت می سازد اما... هرگز فراموش مکن، به یاد داشته باشی، آنچه شادمانت می سازد. *** تو را به دادگاه خواهند کشید ، شاید به حبس ابد محکوم شوی،...
-
زندگی...
دوشنبه 16 مردادماه سال 1385 00:32
من نیازمند آنم که بگذارم ، چیزهایی که باید ، "رخ" بدهند، پس باید برای حوادث غیر مترقبه آماده بود. برای من، هر روزی که میگذرد، تفاوت دارد، و وقتی هشتاد سالم بشود، همچنان منتظر تجربه هایی خواهم بود که درون و بیرونم را دگرگون سازد. و وقتی پیری فرا می رسد، دیگر به کارهایی که کرده ام نخواهم اندیشید، دیگر گذشته است. می...
-
الهی ترین لحظه
شنبه 14 مردادماه سال 1385 23:30
الهی ترین لحظه هستی انسان، زمانی است که می تواند به زندگی خیره شود، به سراسر هستی، در قالب یک پارچه و نابش، در لحظات شور عظیم خلسه بسیاری از انسانها موفق به دریافت این الهام می گردند. وقتی راه می روم، تو به من نزدیکی، وقتی کار می کنم، تو با من سخن می گویی، و آن دم که احساس می کنم تنهایی من را می خورد، حضور تو در کنارم...
-
رویایی در واقعیت...!!!
شنبه 7 مردادماه سال 1385 01:25
من هر فیلمی که می بینم نظرم در مورد خونه ی رویاهام که میخوام بخرمش عوض میشه مثلا یه فیلم دیدم .امروز تصمیم گرفتم یه خونه سنگی بدون پنجره بخرم آخه من خیلی شبیه خانوم هویشامم بعدش خونم چراغ هم اصلا نداره فقط شمع دارم مثلا 4000 تا شمع روشن می کنم همه شونم شمعای قدیمی کج و کوله میدونمم تو میخوای بیای خونم همهشمعام رو فوت...
-
نفس را برای با تو بودن میخواهم و تو را برای زنده ماندن...
شنبه 7 مردادماه سال 1385 01:15
دل من یک به یک با مژه هایت مشغول است...میله های قفسم را نشمارم چه کنم... نه از خاکم نه از بادم نه در بندم نه ازادم نه آن لیلا ترین مجنون نه شیرینم نه فرهادم نه از آتش نه از سنگم نه از رومم نه از زنگم فقط مثل تو غمگینم فقط مثل تو دلتنگم چه غمگینم چه تنهایم نه نه پنهانم نه پیدایم نه آرامی به شب دارم نه امیدی به فردایم...
-
یک پیام...
پنجشنبه 5 مردادماه سال 1385 23:07
از دیروز بیاموز برای امروز زندگی کن و به فردا امیدوار باش... اشک و لبخند.. کاش می شد اشک را تهدید کرد مدت لبخند را تمدید کرد کاش می شد در میان لحضه ها لحضه دیدار را نزدیک کرد... یاد دارم شبهای گریانم٬ که در حسرت نگاه مهربانی آسمان را در نگاهم گنجاندم افسوس از دنیا که دیگر نمی توان به چشمانش اعتماد کرد شاید تقدیرم...
-
خدایا...
سهشنبه 3 مردادماه سال 1385 01:30
چون ما هیان که از عمق وسعت دریا بی خبرند عظمت و ژرفای عشق تو را نمی شناسم فقط می دانم که معبود این دل خسته هستی و اگر دیده از من بر گیری خواهم مرد ((به چه مهر ورزیدن)) مشکل بنیادی انسان است و اگرما راه حل آن را بیابیم که به هر چه ممکن است مهر بورزیم در می یابیم که حقیقت اینگونه عشق ورزیدن را دوست دارد و هیچ عشق دیگری...
-
دلم می خواد...
جمعه 30 تیرماه سال 1385 21:44
پرسید: بخاطر کی زنده هستی؟ با اینکه دوست داشتم با تمام وجودم داد بزنم "بخاطر تو"٬ بهش گفتم: بخاطر هیچ کس. پرسید: پس بخاطر چی زنده هستی؟ با اینکه دلم داد می زد "بخاطر دل تو"٬ با یه بغض غمگین بهش گفتم: بخاطر هیچ چیز. ازش پرسیدم: تو بخاطر چی زنده هستی؟ در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود٬ گفت: بخاطر کسی که بخاطر هیچ زنده...
-
می خوام پیش تو باشم...
جمعه 30 تیرماه سال 1385 20:53
دلم اندازه ی این ابرا گرفته عشق تو خنده از این لبها گرفته چی بگم؟ هرچی بگم فایده نداره غم عالم توی قلبم جا گرفته ****** من همین دو روز دنیا مهمونه توام عمر آدمی یه آه و یه دمه اگه صد سال دیگه هم عمر بکنم واسه دیدن روی تو کمه
-
میخوام اشک تو باشم...
جمعه 30 تیرماه سال 1385 20:26
اگه میتونستم تو دنیا یه چیزه دیگه باشم... میخوام اشک تو باشم.... که تو چشمات متولد بشم... روی گونه هات زندگی کنم... و روی لبهات بمیرم...
-
اومدم که پیش تو باشم...
پنجشنبه 29 تیرماه سال 1385 00:54
تنگ غروب اون روز که میرفتی من گریه کردم اهسته اهسته... گفتم مگو هرگز حرف خداحافظ .من بی تو میمیرم اهسته اهسته... سلام من همنوا هستم.از امروز کنارت هستم و از همین الان ارزو میکنم روزی نیاد که از من خسته شده باشی