*-- همنوا--*

همنوا همیشه به یاد تو هست...

*-- همنوا--*

همنوا همیشه به یاد تو هست...

زندگی...

من نیازمند آنم که بگذارم ، چیزهایی که باید ، "رخ" بدهند، پس باید برای حوادث غیر مترقبه

 آماده بود. برای من، هر روزی که میگذرد، تفاوت دارد، و وقتی هشتاد سالم بشود، همچنان

 منتظر تجربه هایی خواهم بود که درون و بیرونم را دگرگون سازد. و وقتی پیری فرا می رسد،

 دیگر به کارهایی که کرده ام نخواهم اندیشید، دیگر گذشته است. می خواهم از هر لحظه

 زندگی که برایم باقی مانده است، استفاده کنم.

 

 

سخت است فراق عزیز و تنها ماندن

سخت است بر جای ماندن و راکد زندگی کردن،

همچون چشمه خشکیده مقروض

بی او زندگی را در جام لحظه ها تهی می کنم

و صورتم از تلخی آن در خود می تکد

بی او زندگی را در فریاد بی صدا تجربه می کنم

روحم، آواز رفتن بر لب دارد

و فریادم، در فضای خالی از صدا می ماند.

 

 

دوست دارم او دست کم در رویاهایش احساس خوشبختی کند، این خودخواهی است

اگر بخواهیم منطقی باشیم و منطقی فکر کنیم، چه ایراد دارد با او در دنیای او قدم بردارم؟

ما به دیگران بدهکار نیستیم وبه آنها آسیبی نمی رسانیم!

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
یه آشنا دوشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:13 ق.ظ

خوشکله وبلاگت
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد