*-- همنوا--*

همنوا همیشه به یاد تو هست...

*-- همنوا--*

همنوا همیشه به یاد تو هست...

غروب...

تماشایش کن و از دیدن آن لذت ببر، اما سعی نکن آن را نگه داری، غروب خورشید

عکس نیست! غروب خورشید در حین تماشای تو ناپدید می شود، بزودی شب از

راه می رسد، اما نگران نباش! شب ستاره دارد، ماه دارد، شهاب دارد، هیچ چیز را

نمی توان در مشت گرفت و نگه داشت، تو از اینکه غروب را از دست داده ای گریانی

و در حسرت غروب گذشته ای، غافل از زیبایی های غروب شبی که اکنون آمده!

 

  

 

 کوچه های تردید...

دلم برای شکستن هنوز کوچک بود، و منتهای غمش خواب یک عروسک بود

درون کوچه تردید باز گم شده بود، گناه از تو و من بود، دل که کودک بود

دوباره پیدا شد و دستهایش پر بود، ز سیب های محبت که صاف و بی لک بود

و یک سبد گل لبخند و یک بغل آواز، و نقش چشم تو، بر برگ دفترش حک بود

تو رفتی و دل من از هجوم درد شکست، و دل برای شکستن چقدر کوچک بود

 

 

 

می خواهم عروسک وار زندگی کنم تا ...

اگر سرم به سنگ خورد نشکند، اگر دلم را کسی شکست چیزی احساس نکنم، اگر به

مشکلات زندگی برخوردم بی پروا به آغوش صاحبم که دخترکی کوچک بیش نیست پناه آورم،

اما نه...

چه خوب است که همین انسان خاکی باشم، اما سنگ به سرم نخورد، کسی دلم را نشکند

و مشکلات مرا از پای در نیاورد

 

زرتشت:

عاشق عاشقی باش و دوست داشتن را دوست بدار

از تنفر متنفر باش و به مهربانی مهر بورز

با آشتی آشتی کن و از جدایی جدا باش...

 

 

همیشه به یاد داشته باش،

 تا به فراموشی بسپاری،

 آنچه اندوهگینت می سازد

اما...

هرگز فراموش مکن،

به یاد داشته باشی،

 آنچه شادمانت می سازد.

 

***

 

تو را به دادگاه خواهند کشید ، شاید به حبس ابد محکوم شوی، جزییات

جنایتت معلوم نیست، اما، اثر انگشتت را روی قلبی شکسته یافتند!

 

 

مراقب افکارت باش، چون افکارت، گفتارت را می سازد.

مراقب گفتارت باش، چون گفتارت، اعمالت را می سازد.

مراقب اعمالت باش، چون اعمالت، عادت هایت را می سازد.

مراقب عادت هایت باش،چون عادت هایت، شخصیتت را می سازد.

مراقب شخصیتت باش، چون شخصیتت، سرنوشتت را می سازد.

 

  

زندگی...

من نیازمند آنم که بگذارم ، چیزهایی که باید ، "رخ" بدهند، پس باید برای حوادث غیر مترقبه

 آماده بود. برای من، هر روزی که میگذرد، تفاوت دارد، و وقتی هشتاد سالم بشود، همچنان

 منتظر تجربه هایی خواهم بود که درون و بیرونم را دگرگون سازد. و وقتی پیری فرا می رسد،

 دیگر به کارهایی که کرده ام نخواهم اندیشید، دیگر گذشته است. می خواهم از هر لحظه

 زندگی که برایم باقی مانده است، استفاده کنم.

 

 

سخت است فراق عزیز و تنها ماندن

سخت است بر جای ماندن و راکد زندگی کردن،

همچون چشمه خشکیده مقروض

بی او زندگی را در جام لحظه ها تهی می کنم

و صورتم از تلخی آن در خود می تکد

بی او زندگی را در فریاد بی صدا تجربه می کنم

روحم، آواز رفتن بر لب دارد

و فریادم، در فضای خالی از صدا می ماند.

 

 

دوست دارم او دست کم در رویاهایش احساس خوشبختی کند، این خودخواهی است

اگر بخواهیم منطقی باشیم و منطقی فکر کنیم، چه ایراد دارد با او در دنیای او قدم بردارم؟

ما به دیگران بدهکار نیستیم وبه آنها آسیبی نمی رسانیم!

 

 

الهی ترین لحظه

الهی ترین لحظه هستی انسان، زمانی است که می تواند به زندگی خیره شود،

به سراسر هستی، در قالب یک پارچه و نابش، در لحظات شور عظیم خلسه بسیاری

 از انسانها موفق به دریافت این الهام می گردند. 

 

 

 

  وقتی راه می روم، تو به من نزدیکی، وقتی کار می کنم، تو با من سخن می گویی،

  و آن دم که احساس می کنم تنهایی من را می خورد، حضور تو در کنارم تجلی میابد.

  لحضاتی هست که می دانیم میان ما و آنان که دوستشان داریم هیچ فاصله ای نیست!

 

 ***

 

زندگی را لمس کن،در نگاهش شاخه ای آیینه است

آسمانش مهربانتر از نسیم، بوسه هایش گرم اما آتشین

لحظه هایش را به تو نمی دهد،خنده هایت را به او ارزان مده

چهره ات را قابی از عشقش بکن، با او به ادراکت برو

عاشقی اگر قلب او را فتح کردی، زنده ای اگر زندگی را لمس کردی

زندگی را لمس کن!

 

رویایی در واقعیت...!!!

من هر فیلمی که می بینم نظرم در مورد خونه ی رویاهام که میخوام بخرمش عوض میشه
مثلا یه فیلم دیدم .امروز تصمیم گرفتم یه خونه سنگی بدون پنجره بخرم
آخه من خیلی شبیه خانوم هویشامم
بعدش خونم چراغ هم اصلا نداره
فقط شمع دارم
مثلا 4000 تا شمع روشن می کنم
همه شونم شمعای قدیمی کج و کوله
میدونمم تو میخوای بیای خونم همه‌شمعام رو فوت کنی
منم اصلاً رات نمیدم تو خونه هیچ‌وقت
خونه‌هه پنجره هم نداره که از پنجره‌ش بیای تو
ولی چون جلوی تورو هیچ‌جوری نمیشه گرفت
از دودکش میای تو
مممم شایدم در زدی تا من درو باز کردم که ببینم کیه بپری تو خونه
بعدش می‌دویی شمعارو فوت می‌کنی
منم میدوم دنبالت که بگیرمت که شمعامو فوت نکنی خاموش شه
ازونورم تو راه شمعای خاموشو روشن می‌کنم
ولی این خیلی نامردیه . من چون دو تا کار دارم می‌کنم ٬ (هیچم من هنوز پیر نشدم) ٬ زود خسته میشم میافتم یه جایی همونجاها رو زمین
ولی تو بسکه گاوی دلت نمیسوزه برام که
میری همه شمعای روشنه دیگه رو هم فوت می کنی
حالا خونه تاریکه تاریکه
منم که همونجایی که از خستگی افتاده بودم هنوز افتادم، جون ندارم پا شه که
چرا شمعای منو خاموش کردی ها ؟
تو؟
همینطوری یواش یواش و کورمال کورمال، تو تاریکی داری دنبال من میگردی
منم که خب طبیعتاً کرم داره دیگه !
وقتی بوی تو رو می‌شنوم ( آخه نور که نداریم که ببینمت که) میفهمم که تو نزدیکمی
یه پامو دراز می‌کنم سر راهت
تو هم پامو نمی بینی
پرت میشی رو زمین
منم بغلمو وا می‌کنم
میافتی تو بغلم

فک کن
بعدش تاریکه
بغلت می کنم
موهاتو ناز می کنم
تو گوشت لالایی می گم
میگم پیش پیش پیش پیش
پیش پیش پیش
بعد خودم خوابم میبره
میخوابم
یه عالمه آروم و طولانی
اونوقت تو ؟
منو نیگا میکنی
تو تاریکی
دستت رو میذاری رو صورتم
چشمات رو هم میبندی
بعد یواش یواش خوابت میبره
یه عالمه آروم و طولانی
هوم
.......

نفس را برای با تو بودن میخواهم و تو را برای زنده ماندن...

 

دل من یک به یک با مژه هایت مشغول است...میله های قفسم را نشمارم چه کنم...

میله های قفسم را نشمارم چه کنم...!!!

نه از خاکم نه از بادم نه در بندم نه ازادم


نه آن لیلا ترین مجنون  نه شیرینم نه فرهادم


نه از آتش نه از سنگم نه از رومم نه از زنگم


فقط مثل تو غمگینم فقط مثل تو دلتنگم


چه غمگینم چه تنهایم نه


نه پنهانم نه پیدایم نه آرامی به شب دارم نه امیدی به فردایم


چه امیدی... چه فردایی...


اگه خوشحال اگه غمگین...چه فرقی داره تنهایی...!!!

چه فرقی داره تنهایی...!!!

یک پیام...

از دیروز بیاموز

برای امروز زندگی کن

و به فردا امیدوار باش...

 

 

 

 

اشک و لبخند.. 

کاش می شد اشک را تهدید کرد

مدت لبخند را تمدید کرد

کاش می شد در میان لحضه ها

لحضه دیدار را نزدیک کرد...

 

 

 

  

 

یاد دارم شبهای گریانم٬ که در حسرت نگاه مهربانی آسمان را در نگاهم گنجاندم

افسوس از دنیا که دیگر نمی توان به چشمانش اعتماد کرد

شاید تقدیرم انصافم را به ادراکم فروخته !

 

خدایا...

 

چون ما هیان که از عمق وسعت دریا بی خبرند

عظمت و ژرفای عشق تو را نمی شناسم

فقط می دانم که معبود این دل خسته هستی

و اگر دیده از من بر گیری خواهم مرد

 

 

 

 

 ((به چه مهر ورزیدن)) مشکل بنیادی انسان است و اگرما  راه حل آن را بیابیم که به هر چه ممکن

  است مهر بورزیم در می یابیم که حقیقت اینگونه عشق ورزیدن را دوست دارد و هیچ عشق دیگری پایدارتر

 وجود ندارد.

 

 

 

              

 

عشق و ازدواج

 

شاگردی از استادش پرسید عشق چیست ؟

 

استاد در جواب گفت:

 

به گندم زار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار به یاد داشته باش

 

 که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!

 

شاگرد به گندم زار رفت ، پس از مدتی طولانی برگشت.

 

 استاد پرسید: چه آوردی؟

 

شاگرد با حسرت جواب داد : هیچ ! هر چه جلو می رفتم خوشه های پرپشت تر می دیدم و به 

 

 امید پیدا کردن پرپشت ترین خوشه تا انتهای گندم زار رفتم.

 

استاد گفت : عشق یعنی همین.

 

 شاگرد پرسید : پس ازدواج چیست؟

 

استاد به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که باز هم

 

نمی توانی به عقب برگردی!

 

 

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت.

 

استاد پرسید: که شاگرد را چه شد؟

 

و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم انتخاب کردم ترسیدم اگر جلوتر

 

بروم باز هم دست خالی برگردم

 

استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین